در این بخش اشعار خواجه عبدالله انصاری، مجموعه شعر تک بیتی، رباعیات و اشعار کوتاه و بلند عاشقانه و عرفانی را گردآوری کرده ایم.
فهرست موضوعات این مطلب
تک بیتی از خواجه عبدالله انصاریرباعیات خواجه عبدالله انصاریزیباترین اشعار خواجه عبدالله انصاریتک بیتی از خواجه عبدالله انصاری
بیک دم دو صد جان آزاد راکند بنده یک دانه از دام تو
ای خداوندان مال العتبار الاعتبارای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
ار دستت ز آتش بودما را گل مفرش بود
روزی که مرا وصل تو در چنگ آیداز حال بهشتیان مرا ننگ آید
گر با دگری قرار گیرد دل مناز جان خودش مباد برخورداری
من که باشم که به تن رخت وفای تو کنمدیده حمال کنم بار جفای تو کشم
ای مونس دیده با ضمیرم یاریاندر دل من نشستهٔ بیداری
روزی که سر از پرده برون خواهی کرددانم که زمانه را زبون خواهی کرد
گر زیب و جمال از این فزون خواهی کردیارب چه جگر هاست که خون خواهی کرد
تو مشتریان با بضاعت داریبا مشتریان بی بضاعت چونی
شد دلم ذرّه وار در هوستدلم این ذرّ در هوای تو باد
تو لاله سُرخ لولو مکنونیمن مجنونم تو لیلی مجنونی
گر همه رای تو فنای من استکار من بر مُراد رای تو باد
نام تو شنید بنده دل داد بتوچون دید رُخ تو دل داد بتو
در نسیه آن جهان کجا دل بنددآن کس که بنقد این جهانیش تویی
پیر انصار از شراب شوق خورده جرعه ابهمچو مجنون گرد عالم مست حیران آمده
سینه ها بینم ز سوز هجر تو بریان شدهدیده ها بینم ز درد عشق گریان آمده
صد هزاران عاشق سر گشته بینم بر امیددر بیابان غمت الله گویان آمده
از ز دردت خستگان را بوی درمان آمدهیاد تو مر عاشقان را راحت جان آمده
بوی جان آیدم از لب که حدیث تو کنمشاخ عز رویدم از دل که بلای تو کشم
چه کند عرش که او غاشیه من نکشدچون بدل غاشیه حکم و قضای تو کشم
پر آب دو دیده و بس آتش جگرمبر باد دو دستم و پر از خاک سرم
چون از صفت خویشتن اندر گذرماز عرش همی بخویشتن درنگرم
گاهی که به طینت خود افتد نظرمگویم که من از هر چه در عالم بترم
رحلت عاشقان زهر سوییهست از قصد دل مگر سویش
کشته گشتند عاشقان و هنوزنشنیده است هیچکس بویش
در عشق تو چون خطی بنام دل ماستگویی که همه جهان بکام دل ماست
زنجیر معنبر تو دام دل ماستعنبر ز نسیم او غلام دل ماست
عشقت به هزار باغ خرم ندهمیکدم غم او بهر دو عالم ندهم
مهر تو بمهر خاتم ندهموصلت بدم مسیح مریم ندهم
همت بلند کردند این هر دوهر چند نیستند سزاوارت
چشمم همی بخواهد دیدارتگوشم همی بخواهد گفتارت
گر تو بر من به تن و جان و دلی حکم کنیهر سه را رقصکنان پیش هوای تو کشم
رباعیات خواجه عبدالله انصاری
گر آب دهی نهال، خود کاشته ایورپست کنی بنا خود افراشته ای
من بنده همانم که تو پنداشته ایاز دست میفکنم چو برداشته ای
بادا کَرَم تو بر همه پایندهاحسان تو سوی بندگان آینده
بر بندۀ خود گناه را سخت مگیرای داور بخشندۀ بخشاینده
آن دل که طواف کرد گِرد در عشقهم خسته شود در آخر از خنجر عشق
این نکته نوشته ایم بر دفتر عشقسر دوست ندارد آن که دارد سر عشق
یش ازاین کاین جان عذرآور فرو ماند ز نطقپیش از این کاین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار
توبه پیش آرید و نادم از گنهکاری خویشچشم گریان، جان لرزان، رو سوی پروردگار
من گریه به خنده در همی پیوندمپنهان گریم، به آشکارا خندم
ای دوست! گمان مبر که من خرسندمآگاه نه ای که چون نیازمندم
زیباترین اشعار خواجه عبدالله انصاری
گر درد دهد بما و گر راحت دوستاز دوست هر آن چیز که آید نیکوست
ما را نبود نظر به خوبی و بدیمقصود رضای او خشنودی اوست
دل درد تو را به جان مداوا نکننددر عشق تو جان زغم محابا نکنند
ما را وغمت به کس نگوییم اگربوی جگر سوخته رسوا نکنند
سر سروران بستۀ دام تودل دلبران دفتر نام تو
بسا عقل آسوده دل را که کردسراسیمه یک قطره از جام تو
بنمای رهی که ره نماینده توییبگشای دری که درگشاینده تویی
زنگار غمان گرفت دور دل منبزدای که زنگ دل زداینده تویی
یارب ز شراب عشق سرمستم کنوز عشق خودت نیست کن و هستم کن
از هرچه بجز عشق خودت تهی دستم کنیکباره به بند عشق پا بستم کن
نی از تو حیات جاودان می خواهمنی عیش و تنعم جهان می خواهم
نی کام دل و راحت جان می خواهمهر چیز رضای توست آن می خواهم
این جهان و آن جهان و هرچه هستعاشقان را روی معشوق است و بس
گر نباشد قبلۀ عالم مراقبلۀ من کوی معشوق است و بس
یا رب تو مرا انابتی روزی کنشایسته خویش طاعتی روزی کن
زان پیش که فارغ شوم از کار جاناندر دو جهان فراغتی روزی کن
دلی به دست آر تا کسی باشیاگر بر هوای پری، مگسی باشی
واگر بر روی آب روی خسی باشیدلی به دست آر تا کسی باشی
روضۀ روح من رضای تو بادقبله گاهم در سرای تو باد
سرمۀ دیدۀ جهان بینمتا بود، گرد خاک پای تو باد
مقصود دل و مراد جانی عشق استسرمایۀ عمر جاودانی عشق است
آن عشق بود کزو بقا یافته خضریعنی که حیات جاودانی عشق است
مطلب مشابه: تک مصرع عاشقانه مولانا برای کپشن و استوری
ای واقف اسرار ضمیر همه کسدرحالت عجز، دستگیر همه کس
از هر گنهم توبه دِه و عذر پذیرای توبه دِه و عذر پذیر همه کس
الهی کدام درد بود ازین بیشکه معشوق توانگر و عاشق درویش
گر آب دهی نهال، خود کاشته ایورپست کنی بنا خود افراشته ایمن بنده همانم که تو پنداشته ایاز دست میف کنم چو برداشته ای
الهی نه نیستم نه هستم نه بریدم نه پیوستم نه بخود بیان بستملطیفه بودم از آن مستم اکنون زیر سنگ است دستم
صد هزاران عاشق سر گشته بینم بر امیددر بیابان غمت الله گویان آمده
بنمای رهی که ره نماینده توییبگشای دری که درگشاینده توییزنگار غمان گرفت دور دل منبزدای که زنگ دل زداینده تویی
در نسیه آن جهان کجا دل بنددآن کس که بنقد این جهانیش تویی
یارب ز شراب عشق سرمستم کنوز عشق خودت نیست کن و هستم کناز هر چه بجز عشق خودت تهی دستم کنیکباره به بند عشق پا بستم کن
الهی ای داننده هر چیز و سازنده هر کار و دارنده هر کسنه کس را با تو انبازی و نه کس را از تو بی نیازیکار به حکمت می اندازی و به لطف می سازینه بیداد است و نه بازیبار خدایا بنده را نه چون و چرا در کار تو دانشیو نه کسی را بر تو فرمایشیسزا ها همه تو ساختی و نواها همه تو ساختینه از کس بتو نه از تو به کسهمه از تو بتو همه توییو بس ف خلایق فانی و حق یکتا بخود باقیست
الهی دیده ده که جز تماشای ربوبیت نه بیندو دلی ده که غیر از مهر عبودیت تو
روز محشر عاشقان را با قیامت کار نیستکار عاشق جز تماشای و صال یار نیستاز سر کویش اگر سوی بهشتم می برندپای ننهم که در آنجا وعده دیدار نیست
الهی چون تو توانایی کر توان استدر ثنا تو کرا زبان استو بی مهر تو کرا سر و جان است
الهی دستم گیر که دست آویز ندارمو عذرم بپذیر که پای گریز ندارم
یا رب ز شراب عشق سرمستم کنو ز عشق خودت نیست کن و هستم کناز هرچه بجز عشق خودت تهی دستم کنیکباره به بند عشق پا بستم کن
یا رب دل پاک و جان آگاهم دهآه شب و گریه سحرگاهم دهدر راه خود اول ز خودم بیخود کنبیخود چو شدم ز خود بخود راهم دهالهی یکتای بی همتاییقیوم تواناییبر همه چیز بیناییدر همه حال داناییاز عیب مصفاییاز شرک مبراییاصل هر دواییداروی دل هاییشاهنشاه فرمانفرماییمعزز بتاج کبریاییبتو رسد ملک خدایی
این جهان و آن جهان و هر چه هستعاشقان را روی معشوق است و بسگر نباشد قبله عالم مراقبله من کوی معشوق است و بس
هر روز من از روز پسین یاد کنمبر درد گنه هزار فریاد کنماز ترس گناه خود شوم غمگین بازاز رحمت او خاطر خود شاد کنم
الهی مرا آن ده که مرا آن بهالهی اگر از دنیا مرا نصیبی است به بیگانگان دادمو اگر از عقبی مرا ذخیره ای است به مومنان دادمدر دنیا مرا یاد تو بس و در عقبی مرا دیدار تو بس
الهی تو ما را برگرفتی و کسی نگفت که بر داراکنون که بر گرفتی وا مگذارو در سایه لطف و عنایت خود میدار